من تنها رو یک لحظه بیا تنها تماشا کن
وجودم خسته و خاکی ، بیا دستم بگیر
از خود رهایم کن
تو ای تنها همسفر در راه بی ابهام "ما" بودن
در این قصه اگر دستت به دست سرنوشت افتاد!
اگر عاشق شدی این را بدان راهی بجز دوری برایت نیست
مرا روزی در این دیوانه بازار
سری بود رفیقانی چه بسیار
گذشتم با شتاب از کوچه های آشنایی
و حالا بی نشان
باز پر ابهام
از میان همان کوچه ها رد می شوم
من تنها
در این دنیا و هر دنیا
که هر روزش حکایت می کند از دوری و تبعیض
گرفتار نگاهی گشته ام لبریز از شور جوانی
پر ز خاطرات آشنای مهربانی